نخستين گام

نخستين گام
مردي تصميم گرفت به ديدار حكيمي برود كه مي گفتند نه چندان دور از امامزاده اي زندگي مي كرد.پس از مدتي سرگردان و بي هدف در صحرا سر انجام حكيم را يافت.و گفت: اي حكيم سوالي دارم و مي خواهم نخستين گام را در طريقت روح را بدانم.حكيم پس از چند لحظه مرد را به درون چاه كوچكي برد و از او خواست كه بازتاب چهره ي خودش را در آب آن چاه بنگرد.مرد كوشيد چنين كند،اما در همان هنگام،حكيم ريگهايي به درون آب پرتاب مي كرد و به آب موج مي انداخت.مرد گفت:اگر شما همينطور ريگ در آب بياندازيد كه من نمي توانم چهره ام را در آب ببينم.حكيم گفت:درست همانطوري كه آدم نمي تواند چهره ي خودش را در آبهاي مواج ببيند،جستجوي خداي بزرگ با ذهني نگران هم ممكن نيست.
پس اول ذهنت را آسوده كن و سپس اولين گام را بردار.
+ نوشته شده در شنبه سی ام خرداد ۱۳۸۸ ساعت 0:13 توسط منتظر مهدی
|